بحثاز شخصيت در روان شناسي بدون مطالعه ي بيماري و سلامت امکان پذير نيست. يک نظريه شخصيت وقتي کامل است که بتواند تعريفي از سلامت رواني ارائه کرده و بر اساس آن، ناهنجاري و بيماري رواني را مشخص کند. ما در اين نوشتار تلاش مي کنيم با بحث پيرامون اين نکات، ديدگاه اسلام درباره ي بيماري و سلامت را مشخص کنيم.
-
-
سلامت رواني چيست؟
ارائه ي تعريف جامعي از سلامت رواني و مشخص کردن الگويي براي سلامت رواني از طريق تجربي چنان غامض و پيچيده است که باعث گشته برخي از روان شناسان قائل به عدم وجود سلامت رواني و الگوي سالم رواني شوند. روان کاوان از جمله روان شناساني هستند که قائلند هر فردي درجه و ميزاني از بيماري رواني را با خود دارد يعني از ديدگاه آنان سالم به معناي مطلق کلمه وجود ندارد. اين تعبير با اين نسبت که انسان را محصول محيط بدانيم و اولا محيطي سالم به عنوان الگو نداشته باشيم و ثانياً هر فرد را به ميزان و حد خاصي دور از ملاکهاي اجتماعي ببينيم، مي تواند معني داشته باشد. ولي وقتي براي سلامت انسان الگويي خارج از اجتماع بيابيم و همچنين او را تنها محصول اجتماعي خود پنداريم، بلکه براي او اصولي غريزي و طبيعي در نظر بگيريم و رشد شخصيت وي را بر اساس آن اصول تعيين و تعريف نماييم، در اين صورت سلامت رواني معني داشته و الگوي انسان سالم نيز وجود خواهد داشت.
از ديدگاه اسلامي انساني که خودآگاهانه با تمامي هستي ارتباطي زنده و پويا و متکامل دارد، انساني است که لحاظ رواني سالم. عاليترين الگوي انسانهاي سالم، انبياء الهي هستند. آنان مظهر سلامت رواني بوده و مفسر حيات رواني به شمار مي آيند. آنان خود آگاهانه ترين، پوياترين و متکاملترين رابطه را با کل هستي دارايند. ساير انسانها به ميزان تقريب به ملاکهاي انبيا از سلامت و تکامل رواني برخوردارند. از ديدگاه تشيع، ذوات معصومين سلام الله عليهم اجمعين نيز از شخصيت و سلامت رواني تام برخوردارند. آنان نيز هر يک به استقلال، ملاکي براي سلامت رواني و الگويي براي انسان سالم به شمار مي آيند.
براي اينکه تنها به معرفي الگوي سلامت رواني اکتفا نکرده باشيم، ملاکهاي سلامت رواني را نيز مورد تجزيه و تحليل قرار داده، تلاش مي کنيم با زباني ديگر انسان سالم را مشخص نماييم.
ملاکهاي سلامت رواني
در متون اسلامي ملاکهاي سلامت رواني به مشکلي مدون با معنايي که مراد ماست، مکتوب نگشته است. ما با توجه به ارزشها و جهت گيريهاي دستورات اسلامي، با شيوه اي استقرائي، سعي کرده ايم اين ملاکها را دسته بندي کرده و در مجموعه اي ارائه دهيم.
ملاکهاي زير، ملاکهاي سلامت رواني انسان بالغ است. در مورد کودک ملاکها احتياج به تدوين مجزا داشته و بايد با توجه به مراحل رشد از ديدگاه اسلام تدوين شود. ولي به اجمال مي توان گفت که کودکي که در مسير رسيدن به ملاکهاي سلامت رواني سير مي کند، کودکي است سالم.
و اينک مي پردازيم به بحث پيرامون ملاکهاي سلامت رواني؛ اين ملاکها عبارتند از:
1. هشيار و خودآگاه زيستن
2. شناخت واقعيت و پذيرش آن
3. در حال زيستن
4. پويا و متکامل زيستن
5. در جمع زيستن
6. با خدا زيستن و تواب بودن
-
1. هشيار و خودآگاه زيستن:
انسان سالم کسي است که پيوسته هشيار و خودآگاه بوده و از دامن غفلت، مستي، لهو و لعب گريزان باشد. انسان سالم زنده است و زندگي او استمراري جاودانه دارد، لذا با ملاکهاي انساهاي زنده، زندگي مي کند. خواب او را اسير خود نمي کند، زيرا خواب برادر مرگ است: النوم اخوه الموت. پيامبر اسلام خوابي بسيار منقطع داشت او در خواب نيز هشيار بود. انسان سالم به طرف کاهش روز افزون ناآگاهيها و ناهشياريها در حرکت است. وقتي خواب انسان سالم که نيازي طبيعي است، تبديل به هشياري مي شود، به طريق اولي تمامي نيازهاي غير طبيعي و اعتيادها نيز بايد از او رخت بربندد. مواد مخدر، مشروب، مستي، شهوت، مستي منزلت و مقام، مستي علم، مستي تزاهد و تقدس و... همه با خودآگاهي و هشياري در تضاد هستند، لذا درباره ي تمامي آنها دستورات ظريفي در اسلام مي يابيم. و به طور خلاصه انسان سالم، هشيار و خودآگاه است و به طرف هشياري و خودآگاهي کامل در حرکت است.
2. شناخت واقعيت و پذيرش آن:
انسان سالم با جهان درون و جهان برون خود ارتباطي مبتني بر واقعيت و پذيرش آن دارد. انسان سالم گوشي شنوا، چشمي بينا و قلبي آگاه دارد. انسان ناسالم دستگاه شنوايي دارد، ولي شنوايي او سودي برايش ندارد و همچنين او چشم دارد، ولي اين چشم خود را از حقائق مي پوشاند، و قلب دارد ولي آن را به کار نمي گيرد. پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) دعا مي فرمود: اللهم ارني الاشياء کما هي ( خداي اشياء را آنگونه که هستند به من بنمايان ) اين دعا ناظر بر شناخت واقعيت به آنگونه اي که هست مي باشد. انسانهاي سالم مصداق اين آيه اند که فرمود: فبشر عبادالذين يستسمعون القول فيتبعوا حسنه. انسان سالم، هرچند که در مرتبه ي نفس لوامه، گاه از شناخت واقعيت و به خصوص بخشي از آن که به شخصيت او مربوط است، محزون مي شود، لکن اين حزن را بر مستي و سرخوشي کودکانه ترجيح مي دهد. انسان سالم در مرتبه نفس مطمئنه با شناخت واقعيت به دو سطح از کمال انساني دست مي يابد. اولاً از بعد شناختي به يقين رسيده و قلبي آران مي يابد و ثانياً از بعد عاطفي با قبول حکمت، حاکم بر جهان به مقام رضامندي و رضا مي رسد. اين دو سطح و مقام از سطوح عاليه انساني به شمار مي آيد.
انسان سالم رابطه اي ظني، خيالي و واهي با جهان ندارد. او جهان را با عقل خويش مي شناسد، نه با هواي نفس خود. هواي نفس به او جهان را آنگونه اي که خود مي خواهد و در مسير ارضاي خويش است، معرفي مي کند. در اين باب جلال الدين مولوي چنين مي گويد:
نفس مي خواهد که تا ويران کند *** خلق را گمراه و سرگردان کند
مشورت با نفس خود گر ميکني *** هرچه گويد کنم خلاف آن دني
گر نماز و روزه مي فرمايدت *** نفس مکارست مکري زايدت
مشورت با نفس خود اندر فعال *** هرچه گويد عکس آن باشد کمال
برنيائي با وي و استيز او *** روبر ياري بگير آميز او
عقل قوت گيرد از عقل دگر *** پيشه گر کامل شود از پيشه گر
من زمکر نفس ديدم چيزها *** کو برد از سحر خود تحيزها
وعدها بدهد ترا تازه بدست *** کو هزاران بار آنها را شکست
عمر اگر صد ساله خود مهلت دهد *** اوت هر روزي بهانه ي نو نهد
-
3. در حال زيستن:
انسان هشيار سالم اوقات خود را در حال مي گذراند. او در همه حال، در حال مي زييد. انسانهاي ناسالم در حال نفس مي کشند، ولي يا در گذشته زندگي مي کنند و يا در آينده. آنان يا حسرت مامضي را مي خوردند يا در اميد ماسيأتي زندگي مي کنند. انساني که به هنگام کار کردن، به هنگام غذا خوردن، به هنگام استراحت کردن، به هنگام عبادت کردن، به هنگام استحمام کردن و يا به هنگام استفاده از لذائذ زندگي، هميشه در حال زندگي مي کند و انديشه اش همراه بدنش و همراه با عملش سير مي کند، نه تنها حالي آرام و مفيد دارد، بلکه آينده وي نيز پرثمر و مفيد است. لقمه ي غذايي که انسان بر دهان خويش مي گذارد به هنگامي که آن را با حضور مي جود، لذت آن را بيشتر درک مي کند و گويي از هم اکنون با آن غذا يکي شده و آن را جزئي از وجود خود مي يابد. انساني که در حال غذا مي خورد، پرخوري نمي نمايد؛ با غذا خوردن خود را تخليه هيجاني نمي کند و بالاخره با غذا خوردن از خود و ديگران انتقام نمي کشد، بلکه غذا مي خورد براي اينکه سالم و زنده بماند. براي انساني که در حال زندگي مي کند تمامي افعال و اعمال معاني زنده پيدا مي کند. از بار هيجاني حسرت گذشته و بيداري افکار کهنه آسوده گشته و تخيلات آينده وي را به عالم غير واقع نمي کشاند. او قدم امروز را در طرحي کلي که آينده نيز در آن نهان است بر مي دارد، ولي هر چه هست در حال زندگي مي کند (1).
اميرالمؤمنين علي (ع) در اين باره مي فرمايد:
مافات مضي و ماسيأتيک فأين
قم فاغتنم الفرصه بين العدمين
و سعدي آن را اينگونه به فارسي بر مي گرداند:
سعديا دي رفت و فردا همچنان معلوم نيست
در ميان آن و اين فرصت شمار امروز را
وقتي قرآن مي فرمايد يا ايها الذين آمنوا، يعني اينکه پيوسته در حال باشيد و به گذشته و ايماني که در گذشته داشته ايد اکتفا نکنيد. امروز ايماني نو و تازه داشته باشيد و با آن زندگي کنيد و به آنچه در ديروز داشتيد دلخوش نداريد. توبه و استغفار در ديد واقعي تبديل گذشته منفي و مضر به حال مثبت و مفيد است.
4. پويا و متکامل زيستن: انسان اسلام انسان پوياست. انساني که امروزش با ديروزش مساوي است، انسان مغبون و ناهنجار است. انسان اسلام بر حول محور خويش حرکت حلزوني فزاينده اي را دنبال مي کند. آنان که خويش را در دايره اي بسته محصور کرده و يا حرکتي حلزوني و کاهنده را دنبال مي کنند، انسانهايي هستند که با هنجارهاي اسلام تطابق ندارند.
5. در جمع زيستن: انسان سالمي که واقعيتها را مي شناسد، در جمع زندگي مي کند، هرچند که با جمع زندگي نمي کند. او فرد است و فرديت او مسئول و متعهد است، لذا جمع نه مسئوليت را از وي ساقط مي کند و نه تعهد او را زايل مي نمايد. ولي با اين حال او در جمع زندگي مي کند، انسان اسلام، اجتماعي است.
پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: الجماعه رحمه و الفرقهعذاب ( تجمع رحمت است و تنهايي عذاب ).و نيز فرمود: يدالله علي الجماعه ( دست خدا بر جماعت است ).
انساني که به اين ترتيب اجتماعي است، نه مستحيل در جمع است و نه جداي از آن، اين انسان با اجتماع در تماس و قطع تماس مستمر است. ساعاتي را در بين مردم و ساعاتي را در تنهايي به سر مي برد. صله ي ارحام، ملاقات دوست، افشاء سلم و اشتي، حضور در جمعه و جماعات همگي از مؤکدات اسلام براي حضور در جمع است.
6. با خدا زيستن و تواب بودن: انسان هشيار و آگاه و پويا به طرف عاليترين کمال هستي و عاليترين حقيقت وجود يعني حق و در واقع خداوند در حرکت است. او هر گامي را که در جهت تکامل بر مي دارد، قدمي است که او را به خداوند نزديکتر مي سازد. او با ذکر خويش ارتباطي قلبي و عقلي با خدا پيدا مي کند. او با خداي زنده ي شنواي عليم و حکيم سخن مي گويد و با او به راز و نياز مي پردازد، معناي با خدا زيستن اين است.
انسان سالم هرگاه که از مسير خداوند منحرف مي شود، بلافاصله بازگشت کرده ( توبه مي نمايد ) و در مسير قبلي خود قرار مي گيرد. انسان اسلام با خدا زندگي مي کند، يعني متکي به عاليترين مرتبه هستي است. انسان اسلام، متکي به نفس نيست، بلکه به خداوند اتکا دارد. اسلام اتکاء به ديگران را شرک و اتکاء به خويشتن را جهل و اتکاء به خداوند را سلامت مي داند.
-
ناهنجاري چيست؟ بيمار کيست؟
تعيين ملاکي مشخص براي سنجش رفتار انسانها و تعيين حدود سلامت و بيماري و هنجاري و ناهنجاري، يکي از شبهه ناکترين مباحث روان شناسي شخصيت و روان شناسي مرضي به حساب مي آيد. يکي از رايجترين و در عين حال انتقاد برانگيزترين ملاکهاي تشخيص هنجار از ناهنجار، تعيين آماري اين مفهوم است. در اين معنا دو حد بالا و پايين، در منحني نرمال، آنرمال يا نابهنجار شناخته مي شود. اين ملاک آنچنان مورد انتقاد است که به نظر نمي رسد هرگز بتواند به عنوان روشي قابل قبول براي تعيين ناهنجاري مورد پذيرش همگان قرار گيرد، هرچند بايد اذعان نمود برخي از افراد خزيدن به دامن چنين مفهوم شبهه ناکي را از پذيرفتن عقيده اي خاص که مبنايي از جهان بيني داشته باشد، راحت تر مي بيند و علي رغم وجود انتقادات جدي، منشأ حکم ذهني و علمي خود را بر همين اساس قرار مي دهند.
امروزه يکي از شيوه هاي مطمئنتر براي تعيين ناهنجاري، استفاده از ملاکهاي سلامت رواني است. روان شناسان شخصيت، هريک با توجه به بينشهاي جهان شناختي خويش، تعريفي از انسان را ارائه کرده و حد و مرز سلامت و بيماري را بر اساس آن تعيين مي کنند. پس از تعيين چنين حد و مرزي سخن از ناهنجاري و بيماري مي گويند. ما در ابتداي فصل اول تعريفي از شخصيت را ارائه کرديم و در آنجا نشان داديم که تعريف ارائه شده در مورد انسان و شخصيت او، دقيقاً زير بناي فلسفي و جهان شناختي دارد. امروزه پذيرفتن ديدگاه يک روان شناس در مورد سلامت و بيماري، دقيقاً بستگي به پذيرفتن مبناي تفکري وي در مورد انسان دارد.
نظريه پردازان شخصيت، هيچ يک سخن خالص تجربي پيرامون انسان نگفته اند. هر يک با توجه به شناخت خويش از انسان، نظريه خود را ارائه داده اند. با اين توصيف تنها مي توان نظريه هايي را از ديدگاه تجربي مورد سنجش قرار داد که اين نظريه ها قابليت قضاوت تجربي يعني علمي را دارا باشند. يعني بايد پذيرفت که نظرهاي مربوط به شخصيت به خودي خود مبنايي شبه فلسفي و به عبارت وسيعتر مبناي جهان شناختي دارند، لذا اصل اين نظريه ها قابليت قضاوت تجربي را ندارند مگر آنکه نمودهاي توصيف شده توسط آنها مورد قضاوت علمي قرار گيرد.
به نظر مي رسد يافتن نظريه اي درباره ي شخصيت انسان که بتواند در عين جامعيت قابل قضاوت دقيق تجربي نيز باشد، امکان پذير نيست، زيرا انسان با دارا بودن ابعاد غير مادي و اثبات اين ابعاد براي او، قابليت قضاوت حسي را در مورد نظريه هاي جامع و مانع شخصيت، از دست مي دهد. لذا بايد به روان شناسي به عنوان دانشي نيمه تجربي نگريست تا بتوان ورود تجربه را به برخي از حيطه هاي رفتاري وي مجاز دانست.
علي ايحال، امروزه مطمئنترين راه براي تشخيص هنجاري از نابه هنجاري، تعيين ملاک سلامت و بيماري است. ما پيش از اين سخن از ملاکهاي سلامت و بيماري گفتيم و اين ملاکها را برشمرديم، اينک با توجه به ملاکهاي مذکور مفهوم ناهنجاري را مورد بحث قرار مي دهيم.
هنجار يا قاعده، تعيين کننده ي حد يا حدودي است براي يک امر فزاينده و کاهنده، به منظور تشخيص مرزهاي قابل قبول در مورد آن امر. براي مثال دماي هنجاري بدن دو حد36 تا 37 است. اين دماي بدن را مشخص مي کند. در مورد برخي از پديده ها تعيين حد پاييني يا حد بالايي به تنهايي براي تشخيص هنجار از نابه هنجار کفايت مي کند. براي مثال نمره قبولي درسي تا حد نمره 10 بوده و اين حد پاييني اين ملاک است، در حالي که در مورد سرعت اتومبيل معمولاً حد بالايي مشخص مي شود، مثلاً گفته مي شود حداکثر سرعت در جاده اي به خصوص 80 کيلومتر در ساعت مي باشد. به هر حال تعيين حد بالايي يا حد پاييني يک امر و يا تعيين دو حد آنها به طور توأم و همزمان، براي مشخص کردن هنجار يا قاعده، امري رايج است.
در روان شناسي نيز با تعيين حدود هنجاري مي توان مفهوم نابه هنجار را مشخص کرد. اولاً هر يک از ملکهاي سلامت رواني خود به تنهايي ارزشمند است، ثانياً مجموع آنها نيز به عنوان مجموع ويژگيهاي لازم براي حفظ سلامت رواني مي بايد مورد توجه قرار گيرند. به عبارت ديگر وقتي هر يک از ملاکها به تنهايي به عنوان حداقل ملاک قابل قبول براي سلامت رواني مدنظر قرار گيرد، بدون شک تمامي آنها نيز به طور مشترک چنين خواهد بود. در تعيين نابه هنجاري بايد گفت که در روان شناسي معمولاً حد پاييني يک کلاک مورد توجه قرار مي گيرد. وجود حد پاييني هر يک از ملاکهاي سلامت به عنوان ملاک حداقل، براي تعيين هنجار از نابه هنجار ضرورت دارد. براي مثال انساني که حال را از گذشته و آينده تشخيص داده و حداقل به شکل عملي با استفاده از اين تشخيص در موارد ضروري، زندگي عادي خويش را استمرار مي بخشد، فردي است که حداقل ملاک لازم براي در حال زيستن را داراست.
بنابراين وجود يک ملاک در زندگي فرد به گونه اي که اين ملاک تأثير عملي بر زندگي وي داشته باشد، ملاکي است براي به هنجار بودن فرد، در ملاک مورد نظر. از جمع ملاکهاي ششگانه سلامت رواني، انسان به هنجار از لحاظ حداقل شرايط لازم براي احراز به هنجاري، به دست مي آيد. عدم وجود يک يا چند ملاک از ملاکهاي ششگانه، در مورد يک فرد باعث خروج وي از حدود هنجاري خواهد شد.
ناهنجاري به خودي خود مشکل زا نيست. به عبارت ديگر وجود افراد نا به هنجار در جامعه به خودي خود مشکلي را ايجاد نمي کند. چه بسا افراد زيادي وجود دارند که با يک يا چند ملاک از ملاکهاي سلامت رواني تطبيق ندارند. اينان نابه هنجار به شمار مي آيند، ولي وجودشان مشکل زا نيست. به نحو خاصي با زندگي خويش تطابق حاصله کرده و مظهر طبيعت بيجان به شمار مي آيند، سرد و منجمد. اينها نا به هنجار هستند، لکن در جامعه به فراواني مشاهده مي شوند.
ولي هنگامي که نا به هنجاري به حدي مي رسد که مشکل زا شده و باعث ايجاد مشکلات غير قابل تحمل براي فرد يا براي اطرافيان و جامعه ي وي مي شود، نا به هنجاري تبديل به بيماري مي گردد. بيماري خود نوعي نا به هنجاري است، لکن نوعي که مشکل غير قابل تحمل ايجاد مي کند. وسواس نوعي نابه هنجاري در زمينه ي پذيرش واقعيت است، اما زماني اين نابه هنجاري تبديل به بيماري مي شود که تحملش براي خود فرد يا اطرافيان وي مشکل باشد. بسياري از افراد حدودي از وسواس را دارا هستند. وسواس در لباس پوشيدن، وسواس در غذا خوردن، و... اينها هر يک در حد خود نوعي نا به هنجاري به شمار مي آيد، ولي بيماري محسوب نمي گردد. نوع بيماراني که به دليل وسواس به روان شناس و روان پزشک مراجعه مي کنند، در واقع آنچه را که در مورد آن استمداد مي جويند، رنجي است که از وسواس مي برند، نه اصل عمل خويش.
پس از بحث در مورد ملاک حداقل براي به هنجار زيستن و تعيين بيماري، لازم است ملاک حداکثر نيز مورد بحث قرار گيرد. در زندگي انسان اعمال و کارهاي مختلفي وجود دارد که در هر يک از آنها وجود يک يا چند ملاک از ملاکهاي سلامت رواني به عنوان ملاک حداقل، نشانه ي به هنجاري رواني است. زني که در آشپزخانه غذا مي پزد، اگر هيچ يک از ملاکهاي سلامت رواني را در اين عمل رعايت نکند، حداقل نيازمند ملاک شناخت واقعيت و پذيرش آن است زيرا او بايد بداند چه مي پزد، براي چند نفر مي پزد و چه موادي را براي اين غذا نياز دارد. براي اين فرد در نظر گرفتن اين ملاک نشانه ي به هنجاري است. ولي اگر او را در اين کار، در حال زندگي نکند، يا در جمع به سر نبرد يا با خدا زندگي نکند، نا به هنجار به شمار نخواهد آمد. يعني ملاک حداقل، ملاکي است که در مورد هر عمل به تناسب آن کار بايد وجود داشته باشد. يا کسي که عبادت مي کند ولي با خدا زندگي نکند و يا اصلاً خدا را نپذيرد، اين فرد نابه هنجار به شمار خواهد آمد، زيرا ملاک حداقل براي اين عمل پذيرش خدا و با خدا زيستن است.
حد بالايي ملاکهاي سلامت رواني تا جايي است که انسان اکثريت ممکن از ملاکها را در تمامي شئونات زندگي جاري و ساري نمايد. يعني حد مطلوب براي خانمي که در حال آشپزي است نه تنها پذيرش واقعيت است، بلکه با خدا زيستن، در حال زيستن و ساير ملاکهاي ممکن را نيز داشتن، حد مطلوب و کمال لايق به شمار مي آيد.
علل بوجود آورنده ناهنجاري رواني
سازمان دهي ويژگي کلي حيات است. اصلي ترين و اساسي ترين ويژگي حيات سازمان دهي است. هر محرکي که به ارگانيزم برخورد مي کند، در صورتي که جذب شود، فرايندي از سازمان دهي را به وجود مي آورد. يعني ارگانيزم زنده با وحدتي که دارد، بلافاصله محرک جذب شده را منطبق با قوانين دروني خويش هضم کرده، عناصر آن را در محلهاي مناسب جاي مي دهد. از حاصل اين جذب و هضم پاسخ نهايي که انطباق ناميده مي شود، بروز مي نمايد و در واقع مدار به وجود آمده را تکميل مي کند. به اين ترتيب جذب هر محرک توسط موجود زنده، مقدمه اي است براي به وجود آمدن يک مدار از فرايند سازمان دهي؛ موجود زنده در هر آن به تعداد محرکهاي جذب شده، مدارهاي سازمان دهي را در درون خود فعال مي سازد.
انسان به عنوان موجود زنده اي که به دليل داشتن ظرفيت بالايي از جذب محرکها، يعني ظرفيت بالايي از يادگيري، مي تواند در هر لحظه تعدادي از محرکها را جذب کرده و مدارهاي مختلف سازمان دهي را تشکيل دهد. اين سازمان دهيها که در اصل ناخودآگاه هستند، موجب بروز ويژگيهاي حياتي در انسان مي شوند. فعاليتهاي مختلف حياتي در درون انسان، اعم از فعاليتهاي جسمي مانند تنفس و جذب اکسيژن و سازمان دهي آن در تمامي آحاد بدن، و يا فعاليتهاي رواني مانند محرکهاي مستمري که از طريق اندامهاي حسي جذب شده و در سازمان ذهني انسان شکل مي گيرند. همگي در مدارهاي پوياي سازمان دهي به انجام مي رسد.
ما با توجه به رفتاري که از انسان مي بينيم، در مورد هنجار بودن و يا ناهنجار بودن آن قضاوت مي کنيم. رفتاري که موجب اين قضاوت مي شود، خود تنها مرحله ي خاصي از فرايند سازمان دهي است. رفتار محصول انطباقي است که در يک يا چند مدار از فرايندهاي سازمان دهي به وقوع مي پيوندند. بنابراين تنها شناخت رفتار، براي شناخت علم به وجود آورنده ناهنجاري کافي نيست، بلکه رفتار ناهنجار محصول سازمان دهي نامطلوب و ناهنجار است و براي شناخت علت واقعي ناهنجاريها، بايد مدارهاي ناهنجار و نامطلوب شناسايي شوند.
رفتارگرايان به اين نکته معتقد نيستند. آنان به مدارهايي که ما مطرح مي کنيم، به عنوان مفاهيمي سابژکتيو نگاه کرده و آنها را از حيطه ي مطالعه ي تجربي خارج مي دانند. به زعم آنان اگر ما محرک را بشناسيم و پاسخ برآمده از آن را هم تشخيص دهيم مي توانيم رفتار نابه هنجار را با تغيير محرک تغيير دهيم. بر اساس اين تفکر پرداختن به ماوقع درون انسان و ارگانيزم نه تنها مفيد نيست بلکه مضر هم هست. روان شناس با پرداختن به مفاهيمي غير عيني نه تنها وقت خود را تلف مي کند، بلکه ذهن خويش را از هدف اصلي نيز منحرف مي سازد.
اين اعتقاد زماني درست است که اولاً رفتار محصول جبري محرک باشد، يعني محرک معين هميشه پاسخي مشخص را به دنبال داشته باشد و ثانياً خودآگاهي در انسان و انتخاب خودآگاهانه وجود نداشته باشد.
در حالي که مي بينيم اولاً هر انساني محرک جذب شده را بر اساس ساختمان رواني خويش سازمان داده و هر کس در مقابل محرک واحد پاسخي به مقتضاي ويژگيهاي دروني خويش مي دهد. به عبارت ديگر محرک واحد براي هر انساني معنايي خاص داشته و در دفعات مختلف اين محرک به صور گوناگون تفسير مي شود و به مقتضاي تفسير دروني پاسخي ارائه مي گردد. براي مثال نه تنها افراد مختلف در مقابل تهديد شخصيت خويش پاسخهاي متفاوتي ارائه مي کنند، بلکه يک فرد مشخص در زمانهاي گوناگون نيز پاسخهايي متفاوتي ممکن است ارائه کند. زماني پرخاشجويي کرده، زماني عقب نشيني نموده و در موقعيتي نيز از مکانيزم دليل تراش استفاده مي کند. به طور اجمال هر محرک به تنهايي معنايي واحد ندارد، بلکه معناي يک محرک بستگي تام به شرايط ارائه آن دارد و ويژگيهاي دروني انسان نيز يکي از همين شرايط محسوب مي شود، بنابراين شناخت ويژگيهاي دروني انسان براي تعيين تأثير محرک ضروري است.
ثانياً انسان داراي خودآگاهي است. خودآگاهي موجب مي شود دست به انتخاب زده و گاه مختارانه و از روي اراده عمل کند. يعني هرچند که انسانها در اکثر مواقع اعمال خود را به جبر انگيزه ها انجام مي دهند و ماهيت اصلي اين انگيزه ها نيز لذت طلبي است، لکن بعضي اوقات نيز از اين قاعده عدول کرده و بنا به تشخيص عقلاني عمل مي کنند. همين امر باعث مي شود در روند کلي جبر انگيزه ها استثنائاتي واقع شود. همين استثناء موجب مي شود تا قاعده ي محرک و پاسخ از شمول ساقط شده و با صدها اگر و شرط قرين شود. به هر حال در درون آدمي جريانهايي وجود دارد که ناهنجاريهاي رواني انسان از آنها سرچشمه مي گيرند. اين جريانها که همان سازمانهاي رواني هستند، در پويش و حرکتي دائمي هستند. استمرار کامل اين سازمانها و به کار افتادن مدارهاي مناسب در شرايط مقتضي موجب حفظ سلامت جسماني و رواني در انسان مي شود. وجود اختلال در اين سازمانها، ارائه ي حيات رواني و جسماني انسان را مسئله دار ساخته و در موارد خفيف به شکل ناهنجاري، در موارد شديدتر به شکل بيماري و در موارد شديدتر باعث از هم پاشيدگي نظام ارگانيکي و رواني انسان مي شود. مطالعه ي چگونگي ايجاد اختلال در سازمان رواني انسان براي شناخت ناهنجاريها و بيماريها ضرورت دارد.
قبل از پرداختن به مطالعه ي چگونگي به وجود آمدن اختلال در سازمان رواني، توجه به اين نکته ضروري است که سازمانهاي رواني انسان در سطح نفس اماره، يعني در سطح هواي نفس، با اصل کسب لذت و فرار از الم شکل گرفته و به شکلي ناخودآگاه عمل مي نمايد. در حالي که با حضور عقل در حيطه شخصيت، خودآگاهي افزايش يافته و مدارهاي قضاوت عقلاني به کار مي افتد. اين مدارها مي توانند به گونه اي به جريان بيفتند که مدارهاي معيوب را در سازمان رواني انسان تشخيص داده و اصلاح کنند. به اين ترتيب بين سازمانها و مدارهايي که در سطح نفس اماره عمل مي کنند و تنها درصدد کسب لذت بوده و به صورت ناخودآگاه عمل مي نمايند با مدارهاي عقلانيکه خودآگاه هستند و واقعيت را در نظر گرفته و با داشتن اصول براي قضاوت مي توانند صحيح و ناصحيح و ارزشمند و بي ارزش را تشخيص دهند، بايد تفاوت قائل شد. مدارهاي نفساني يا ويژگي ناخودآگاه خود و نداشتن قضاوتهاي روشن، زير بناي اصلي ناهنجاريهاي رواني را مي سازند.
اينک با توجه به توضيحات فوق به مطالعه ي چگونگي به وجود آمدن اختلال در سازمان رواني مي پردازيم. اين بحث را تحت عنوان سازمانهاي مختل رواني به انجام مي رسانيم.
انواع سازمانهاي مختل رواني
1. سازمانهاي ناتمام:
وقتي محرکي به وجود مي آيد و اين محرک توسط انسان جذب مي شود، مداري از سازمان دهي شروع به فعاليت مي کند. هر مداري از سازمان دهي داراي مقداري از انرژي است که باعث به اتمام رسيدن مدار مي شود. معمولاً محرک، با ارزشي که در نزد انسان دارد، ميزان انرژي لازم براي سازمان دهي را تعيين مي کند. محرکهايي که ارزش مثبت و يا منفي بالايي دارند انرژي زيادتري را به خود اختصاص مي دهند. هنگامي که مدار سازمان دهي شروع به کار مي کند، اين انرژي باعث مي شود تا مدار مربوطه به سرانجام برسد و در آخرين مرحله، يعني انطباق انرژي مربوطه تخليه شده و آرامش رواني به وجود مي آيد.
اگر مداري کامل نشود و آخرين مرحله آن يعني انطباق به وقوع نپيوندد، اين مدار « ناتمام » باقي خواهد ماند. وجود مدار ناتمام به اين معني است که انرژي تخليه نشده اي در سازمان رواني انسان باقي مانده است. اين انرژي تخليه نشده، اگر به نحوي تخليه نشود و مدار مربوطه کامل نگردد، به عنوان يک عقده ي رواني مشکل زا خواهد شد. کودکي که از دوستش کتک خورده و همين امر محرکي شده براي پيدايش مداري که در نهايت به رفتار پرخاشگرانه منتهي مي شود، اگر اين مدار کامل نشده و کودک به نحوي خشم خود را تخليه نکند، اين خشم، خود انرژي نهفته اي مي شود، که نوعي عقده رواني به شمار مي آيد. دانش آموزي که علي رغم دانستن يک مطلب در کاري متهم به ندانستن شده و همين اتهام مداري را در درون وي به وجود آورده تا از خود رفع اتهام کند، در صورتي که نتواند اين مدار را تکميل کرده و تخليه رواني شود، اين مدار ناتمام براي او مشکل زا خواهد بود.
از اين مدارهاي ناتمام در زندگي انسان فراوان ديده مي شود. انسان در روز با تعداد زيادي از موانع که باعث ناتمام ماندن مدارهاي رواني وي مي شوند، برخورد مي کند. اين برخوردها که باعث ناتمام ماندن مدارهاي رواني مي شوند در اصطلاح « ناکامي » گفته مي شود. ناکامي براي انساني که بصيرت عقلاني دارد، بزودي حل مي شود و انرژي باقي مانده در مسيري ديگر به کار مي افتد، ولي براي انسان در سطح نفس اماره، در صورتي که به وسيله ي تکميل کننده هاي جانشين حل نگردد، به سادگي حل و رفع نخواهد شد.
تکميل کننده هاي جانشين، وظيفه ي تکميل کردن مدارهاي ناتمام را به عهده دارند. دست خلقت براي حفظ انسان از تهديدهاي جدي برخاسته از ناتمامي مدارها، تدابيري انديشيده تا انرژي باقي مانده به مصرف رسيده و فرد را آسوده کند.
مهمترين تکميل کننده هاي جانشين عبارتند از:
الف- خيالپردازي: انسان به کمک خيالپردازي بسياري از مشکلات خويش را مي تواند حل کند، کودکي که نتوانسته است در عمل خشم خود را بر روي دوستش تخليه کند، در عالم خيال گردنش را خرد مي کند. او در تخيل خويش انتقام خويش را سختتر مي گيرد. اگر قرار بود در واقعيت تنها به پيچاندن دست حريف اکتفا کند، اکنون ديگر به آن پيچاندن اکتفا نمي کند، بلکه آنچنان او را بلند مي کند و به زمين مي کوبد که ديگر ياراي برخاستن براي او باقي نماند. انسان اين نوع افزايش را براي جبران تفاوتي که در دو روش تخليه هيجاني وجود دارد، به کار مي گيرد. يعني در عالم واقع تنها نواختن يک مشت به صورت حريف مي تواند تمامي انرژي ذخيره شده را تخيله کند. در حاليکه نواختن همان مشت در حالت خيالپردازي، چنين خاصيتي ندارد، بلکه در عالم خيال بايد انتقام کشي سخت تر انجام پذيرد.
بسياري از اميال و آرزوهاي انسان محصول چنين تخليه اي است. سياستمداران ورشکسته، انتقام کشي خود از حريف را با کمي از شواهد عيني در آميخته، و چنان معجوني از آن مي سازند که تنها براي خودشان دلخوش کننده و تخليه کننده است. کساني که دنبال چنين سياستمداراني مي روند، در واقع به دنبال کسي مي گردند تا بتوانند در خيال بهتر از خودشان از حريف انتقام بکشد. هر کسي در حرفه ي خويش و در حيطه زندگي خود به نحوي مدارهاي ناتمام رواني خويش را به کمک بعضي از خيالپردازيها تکميل مي کند.
ب- رؤيا: ما از لحاظ رواني نياز به رؤيا داريم. اگر ما را از خواب محروم کنند، از لحاظ رواني دچار آسيب جدي نخواهيم شد، ولي اگر از رؤيا محروم کنند، دچار اختلال رواني خواهيم گشت. يکي از علل مهم رؤيا نقش تکميل کنندگي آن براي مدارهاي ناتمام در سازمان رواني انسان است. رؤيا علاوه بر اينکه نوعي تخيل در خواب است، کارکردي مهمتر از تخيل را نيز داراست. تخيل معمولاً در چارچوب صور حسي شناخته شده براي انسان انجام مي گيرد و در آن تلاش مي شود که اين چارچوبها زياد شکسته نشود. در حالي که اين مقدار از خيالپردازي تنها شامل بخش کوچکي از جهان رواني ما مي شود. ما به دليل داشتن ذخيره اي از دانشهاي غير تصوري که قابليت تبديل به صورت خيالي را ندارند، ناگزير از استفاده از وسيله اي هستيم که مدارهاي ناتمام در اين دو حيطه را نيز تکميل کنند.
لذا رؤيا با انعطاف پذيري فوق العاده خود، و با استفاده از صور سمبليک مي تواند نياز ما را در اين زمينه مرتفع کند. يعني رؤيا نوعي خيالپردازي آزاد و با زبان خودآگاه و ناخودآگاه انسان است، در حالي که خيالپردازي عمدتاً زباني خودآگاه قابل فهم و انتقال دارد. در رؤيا انسان به فراواني از سمبل استفاده مي کند، سمبلهايي که مقصود ناخودآگاه وي را برآورده سازد. بسياري از رؤياها که براي انسان عادي قابل تفسير نيستند و در آنها از نشانه هايي استفاده شده است که آن نشانه ها در معناي رايج خود هدفي را روشن نمي کنند، در واقع نوعي تکميل مدارهاي رواني ناتمام به شمار مي آيند.
ما در عالم رؤيا نه تنها از طريق خيالپردازي انرژيهاي ناتمام خود را تخليه مي کنيم، بلکه به کمک همين رفتارهاي سمبليک نيز چنين کارکردي را به دست مي آوريم. درک زبان سمبليک رؤيا براي هر فرد از اهميت بسياري زيادي برخوردار است. اگر بتوانيم شخصيت ناخودآگاه فرد را بشناسيم، تا حدودي مي توانيم به زبان رؤياهاي وي نيز پي ببريم؛ اين زبان شخصي يا زبان رؤيا آنگونه اي که معبرين به کار مي برند و به کمک آن رؤياها را تعبير مي نمايند، تفاوت دارد. شناخت اين دو زبان به طور توأم و همزمان رؤيا هاي انسان را معني دار مي سازد. به عبارت ديگر بخشي از رؤياهاي مختلط و آشفته که در اصطلاح قرآني به اضغاث احلام معروفند، کارکردي تکميل کننده دارند، هرچند که اين قاعده از رؤياهاي صادق نيز مسلوب نيست.
براي روشن شدن مفهوم تکميل کنندگي رؤيا مي توان به رؤياهايي که نتيجه ي عملي به دنبال دارند: مانند رؤياهايي که باعث احتلام مي شوند توجه کرد.
ج- اهداف انحرافي: مدارهايي که به نحوي ناقص مانده اند، گاه با تفسير انرژي خود را تخليه مي کنند. مردي که از دست کسي عصباني شده و در واقع مي خواهد محکم به گوش وي سيلي بزند، اين ناراحتي خويش را بر روي در اتاق تخليه کرده و در را محکم به هم مي کوبد و يا اينکه با خشم تمام مشت و يا لگد به در و ديوار مي کوبد. اين نوعي انحراف از هدف اصلي و انتخاب هدفي ديگر است و باعث تخليه هيجاني انسان مي شود. چنين عملي در سطح نفس اماره مقرون به سلامت است. اگر مداري، هيجان خود را تخليه ننمايد و به شکل عقده باقي بماند، آسيب آن بيشتر از زماني است که فرد با کوبيدن مشتي به در و يا لگدي به ديوار، آن را تخليه نمايد. با دخالت عقل، در صورتي که فرد با خودآگاهي کظم غيظ کرده و خود را کنترل کند، همين امر نوعي رشد دادن عقل در مقابل هواي نفس است. البته بايد توجه داشت که اين کار تنها از افرادي بر مي آيد که بارقه اي از حضور عقل را در درون خويش تجربه کرده و آثار آن را بشناسند، انتظار کنترل معقول هيجانات و انرژيهاي ناتمام از فردي که عقل را نمي شناسد، انتظاري نامعقول است.
در اينجا لازم است نکته اي پيرامون نقس مادر در تأمين سلامت رواني کودک گفته شود، معمولاً يکي از اهداف انحرافي براي کودک مادر به شمار مي ايد. در واقع مادر مانند کيسه بوکس در مقابل فرزند خويش عمل مي کند. فرزند بسياري از مدارهاي ناقص خويش را به وسيله ي مادر تکميل مي کند. اگر از دست پدر عصباني شود، آن را بر سر مادر تخليه مي کند، اگر به نوعي تحقير شود آن را به مادر خويش مرتفع مي سازد و يا اگر در زمينه اي مردد بماند و نتواند تصميم بگيرد، يعني در واقع مداري را نتواند تکميل کند به نزد مادر پناه برده و تکميل آن را از مادر مي طلبد. خلاصه ي امر اينکه مادر با داشتن خصوصيات عاطفي ويژه، ملجاً و مرجع خوبي براي کودک به شمار مي آيد. اين التجاء و رجوع براي آدمي تا ساليان سال ادامه مي يابد. به نظر من يکي از دلائلي که باعث تأکيد ارزشمند اسلام بر روي مادر شده، نقش بسيار مهم او در تأمين سلامت رواني کودک است. کودک آسيبي را که از فقدان مادرمي بيند هرگز از فقدان پدر نخواهد ديد. و از اينجا اهميت نقش مادر را در تأمين سلامت رواني کودک مي توان دريافت.
« تصعيد » در اصطلاح روان شناسي نوعي تکميل کردن مدارهاي رواني به شمار مي آيد: فرد وقتي هدف خاصي برايش قابل وصول نيست، تغيير مسير داده و به نحو ديگري به هدف مي رسد دانش آموزي که نمي تواند از طريق درس خواندن شخصيت خود را بروز برساند، با انتخاب روشي ساده تر، مثلاً با پوشيدن لباسي خاص و يا آرايشي ويژه سعي مي نمايد به نحوي خود را مورد قبول گروه و يا دسته اي قرار دهد. او مدار نيازمندي به توجه ديگران را اينگونه تأمين مي کند. و يا با انتخاب شغل و حرفه اي، موفقيت خود را در آن زمينه نشان مي دهد.
تکميل کننده هايي که در بالا به سه دسته کلي آنها اشاره شد، تدابيري هستند که نفس آدمي براي کسب تعادل رواني به کار مي برد، تا انرژيهاي تخليه نشده را به نوعي تخليه کند و خود را از آسيب خويش محفوط بدارد. ولي وقتي مداري ناتمام، فرصت تکميل نيابد و امکان اتمام نداشته باشد، در اين صورت بيماري زا شده و باعث به وجود آمدن ناهنجاري مي شود.
2. سازمانهاي معيوب:
هر سازماني اهداف خاصي را دنبال مي کند که با رسيدن به آن اهداف تخليه رواني صورت مي پذيرد. برخي از افراد به دلائل گوناگون که يکي از مهمترين آنها تعليم و تربيت نادرست است، در سازمان دهي رواني خويش مدارهايي را به وجودمي آورند که مقصود آنها را برطرف نکرده و آنان را در اضطرابي دائم قرار مي دهد.
براي مثال افراد هيستريک معمولاً براي جلب توجه ديگران با استفاده از واکنش تبديلي سعي در بيمار جلوه دادن خود مي کنند. اين افراد در زندگي خويش آموخته اند که بيماري يکي از راههاي جلب توجه اطرافيان است. کودک وقتي محبت کافي از والدين خويش دريافت نمي کند، در حالي که در شرايط بيماري مورد توجه و مراقبت بيشتري قرار مي گيرد، اين خود نوعي تمايل فرد را به طرف بيمار شدن بر مي انگيزد. کودک گاه خود به زبان مي گويد که « من خيلي دوست دارم مريض بشم » اين خود نشانه اي از به وجود آمدن مداري معيوب است. اين مداري است به خودي خود ناهنجار، لکن وقتي شدت مي گيرد، تبديل به بيماري مي شود و مراجعه به روان شناس و روان پزشک را ضروري مي سازد.
خانمي که از انديشه يک گناه رنج مي برد، با وسواس شديد شستشو، سعي در خلاصي از اين احساس مي کرد. او در واقع در مداري معيوب قرار گرفته بود. او راهي به جز شستشو براي خلاصي خود نيافته بود، در حالي که مي توانست روشي ديگر را جستجو کند و مدار به وجود آمده را از طريق بهتري تکميل کند.
مدارهاي معيوب در زندگي انسان بسيارند. زن يا مردي که از تماس جنسي مشروع نيز خودداري مي کند، در واقع در مداري معيوب قرار گرفته. گاه اينگونه افراد با تشبث به زهد و تقوا به عمل خويش صورتي مقدس مي بخشند. اگر اين عمل با خودآگاهي و قضاوت عقلاني مسلم همراه باشد، خود نوعي سازندگي است، ولي وقتي حقيقت چنين امتناعي، ترس از تماس باشد و فرد خود را مجبور به دوري بيابد، در واقع عمل او عين اطاعت از هواي نفس است. همچنين افرادي که خود را از لذت مصاحبت و معاشرتهاي مشروع محروم مي دارند و در واقع تسليم جبر دروني خويش براي دوري از افراد مي کردند، اينان نيز دچار مدارهاي معيوبي گشته اند، که خود موجد ناهنجاري است.
3. سازمانهاي متعارض:
گاه دو يا چند سازمان رواني در تعارض با يکديگر قرار مي گيرند. مثلاً در انتخاب بين چند هدف مردد بودن نمونه اي از اين تعارضات است. تعارض ممکن است در عمل حل شود، ولي سازمانهاي متعارض همچنان در تعارض باقي بمانند. کسي که در خريد بين چند چيز مختار بوده ممکن است بالاخره يکي از آن اشياء را انتخاب کرده و خود را خلاص کند، ولي اين ظاهر کار است. بعضي مواقع او ساليان متمادي را در حسرت انتخاب خويش مي گذراند. او پيوسته مي انديشد اگر فلان را انتخاب مي کردم، امروز چنين مي شد. اين شخص در واقع در تعارض سازمانهاي رواني خويش محصور است. معمولاً تعارض در مورد هدف خارجي چندان پديدار نيست، زيرا عالم خارج خود را معطل تعارضات انسان نمي کند و مسير خود را طي مي نمايد، ولي آنچه که در واقع پايدار است تعارضي است که در درون فرد به وقوع مي پيوندد. دوشيزه اي که اکنون استاد دانشگاه است، از تعارض زماني که خواستگاري براي او آمده و او از بين ازدواج و ادامه ي تحصيل دومي را برگزيده بود ناراحت و دل پريش است. www.migna.ir او آرزو مي کند که اي کاش آن را انتخاب مي کرد. سازمانهاي متعارض گاه انرژي بسيار زيادي را صرف خود مي کنند. معمولاً افرادي که از تعارضات رواني رنج مي برند، کساني هستند که در اصل قدرت انتخاب و اعتماد به انتخابهاي خويش ندارند. بهترين شيوه براي اين افراد افزايش خودآگاهي و رشد قضاوتهاي عقلاني است.
4. عدم سازمان دهي:
انسان به مقتضاي سن خويش ناگزير از به کار انداختن مدارهاي جديدي از سازمان دهي است، تا بتواند زندگي معمولي خود را استمرار ببخشد. نوجوان در سنين 11 و 12 سالگي به بعد مي بايد ارتباط خويش را با خانواده ضعيفتر کرده و ارتباط خويش را با همسالان افزايش دهد. اين مقدمه اي است براي پيدايش ويژگيهاي لازم براي استمرار حيات مستقل. اگر فردي به هر دليلي مدار لازم براي چنين سازمان دهي را فعال نسازد، يا به عبارتي اساساً محرکهاي لازم براي چنين عملي را جذب و سازمان دهي ننمايد، لذا دچار نوعي رکود و تثبيت مي شود که ما به آن عدم سازمان دهي مي گوييم. « تثبيت و بازگشت » که اولي به استقرار فرد در يک مرحله از رشد و عدم وصول به مراحل بالاتر و دومي به تنزل شخصيت به سطوح پايين تر از آن چيزي که بوده اطلاق مي شود، خود از نتايج عدم سازمان دهي به شمار مي آيند.
مرد 40 ساله اي که هنوز به هنگام اذيت و آزار ديگران مادرش را صدا مي زند، دچار تثبيت و يا بازگشت شده است. او ممکن است در اثر رسيدن به مداري ناتمام و يا مداري معيوب قادر به گسترش شخصيت خويش نباشد و مراحل مورد لزوم را طي ننمايد. اين فرد در واقع به مرحله اي رسيده است که محرکهاي لازم را به نحو مطلوب جذب نمي کند و سازمان دهي نمي نمايد.
در مجموع بيماري محصول سازمان دهي مختل مي باشد، خواه اين اختلال ناشي از اشکالات عضوي و عصبي باشد، خواه به دليل وجود محرکهاي رواني، يا به عبارتي محرکهاي فانکشنال صورت پذيرد. به وجود آمدن اختلال در هر بخشي از سازمان رواني و عضوي انسان، نوعي ناهنجاري خواهد بود.
پينوشتها:
1- الامل رحمه لامتي و لولا الامل، ما رضعت والده ولدها و لا غرس غارس شجر. رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم).
-
<-PollName->
<-PollItems->
نظرات شما عزیزان:
|